سفارش تبلیغ
صبا ویژن


LOVE STORY

فرشته ها وجود دارن اما بعضی وقتا چون بال ندارن ما بهشون میگیم دوست

 

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی

 

من به دو چیز عشق می ورزم یکی تو و دیگری وجود تو، به دو چیزاعتقاد دارم یکی خدا ودیگری تو، من در این دنیا دو چیز میخواهم یکی تو ودیگری خوشبختی توچ

 

هر کی اومد پیش من یه ذره جاتو نگرفت....هیچ ادایی جای اون نازو اداتو نگرفت....پیش هر نقاشی رفتم تو رو نقاشی کنه، روی هر بومی زدم رنگ چشاتو نگرفت...

 

میدونی آدما بین الف تا ی قرار دارند. بعضی ها مثل " ب " برات میمیرند، مثل " د " دوستت دارند، مثل " ع " عا شقت میشوند، مثل " م " منتظر می مونند تا یه روز مثل " ی " یارت بشن

 

حرفهایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کسی به اندازه ی حرفهایی است که برای نگفتن دارد و کتاب هایی نیز هست برای ننوشتن و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی...

 

یادته بهت گفتم که خشت دیوار دلتم، تو هم منو شکستی

ولی اشکالی نداره، حالا خاک زیر پاتم !

 

با تو از خاطره ها سرشارم. با تو تا آخر شب بیدارم . عشق من دست تو یعنی خورشید. گرمی دست تو را کم دارم . . .

 

قاب عکستو زدم جای ساعت دیواری

از اون موقع به بعد تو شدی تمومه لحظه هام . . .

 

عمری با غم عشقت نشستم

به تو پیوستم واز خود گسستم

ولیکن سرنوشتم این سه حرف بود

تو را دیدم. پرستیدم . شکستم

 

گفتی که دنیا را پر از غم دوست داری پس مطمئن هستم مرا هم دوست داری گفتی نمیخواهی ببارم عشق اما شعر غریبی را که گفتم دوست داری

 

باز در کلبه ی عشق عکس تو مرا ابری کرد.عکس تو خنده به لب داشت ولی اشک چشم مرا جاری کرد

 

به کعبه گفتم تو از خاکی منم خاک،چرا باید دور تو بگردم. ندا آمد تو با پا آمدی باید بگردی برو با دل بیا تا من بگردم.

 

مرگ از زندگی پرسید چرا من تلخم و تو شیرینی؟ زندگی در جواب گفت : چون من دروغم و تو حقیقت

 

رفتی و ندیدی که چه محشر کردم

با اشک تمام کوچه را تر کردم

وقتی که شکست بغض تنهایی من

وابستگی ام را به تو باور کردم

 

آنکه می‌خواهد روزی پریدن آموزد، نخست می‌باید ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالارفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمی‌کنند.   (نیچه(

 

«موفقیت» بدست‌آوردن چیزی است که دوست داری و «خوشبختی» دوست داشتن چیزی است که بدست‌آورده‌ای

 

شما ممکن است بتوانید گلی را زیر پا لگدمال کنید، اما محال است بتوانید عطر آنرا در فضا محو سازید. «ولتر؛ نویسنده فرانسوی ????-????»

 

مدتها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت، خیلی کثیف می‌‌شوی و مهم‌تر آنکه خوک از این کار لذت می‌برد.

 

هیچوقت نمی‌توانید با مشت گره‌کرده دست کسی را به گرمی بفشارید.  (گاندی)

 

خانه های جدول زندگیم را دستان مهربانت یک به یک پر کرد و رمز جدول چنین بود: دوستم بدار

 

اگر دو تا بودی می زاشتمت روی چشمام حالا که یک دونه ای جات همیشه تو قلبمه

 

صدایم در برابر صدایت بی صداست، چشمانم در برابر چشمانت نابیناست، خنده هایم در کنار خنده هایت خالیست، پس بدان بی تو هیچم، تنهایم نگذار تا با تو هم آواز شوم

 

عاشق و مجنونت شدم .نخونده مهمونت شدم. کلی پریشونت شدم. شمع تو شمدونت شدم .خاک تو گلدونت شدم . خادم دربونت شدم . عمری غزل خونت شدم . شعرای ارزونت شدم اما یه جوری مجنونت شدم.

 

یادت باشه...گاهی وقت ها مثلا آخر شب ها که می خوای بخوابی یه دل تنهایی هست که یکم اون ور تر می تپه برای تو

 

تقصیر دلم چیست اگر روی تو زیباست
حاجت به بیان نیست که آرزوی تو پیداست
من تشنه ی یک لحظه تماشای تو هستم
افسوس

 

 

گر دلی دارم بدان در دست توست ..گر تنی دارم بدان سر مست توست..
گر دلم را بشکنی با دست خود دل نگیرم از تو...چون دل هم ..هم مست توست

 

میخواستم تصویر با تو بودن را نقاشی کنم، دیدم فاصله بینمان در ورق جا نمیشود، کمی نزدیکتر بیا میخواهم با تو بودن را حس کنم.

 

اگه چشمم تو رو خواست قول میدم چشممو ببندم، اگه زبونم تو رو خواست قول میدم گازش بگیرم ، اما اگه دلم تو رو خواست چه کار کنم.؟؟

 

اگر باران بودم انقدر می باریدم تا غبار غم را از دلت پاک کنم اگر اشک بودم مثل باران بهاری به پایت می گریستم اگر گل بودم شاخه ای از وجودم را تقدیم وجود عزیزت میکردم اگر عشق بودم اهنگ دوست داشتن را برایت مینواختم ولی افسوس که نه بارانم نه اشک نه گل و نه عشق اما هر چه هستم دوستت دارم

 

سوختم باران بزن شاید تو خاموشم کنی / شاید امشب سوزش این زخم ها را کم کنی آه باران من سراپای وجودم آتش است / پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی

 

اگه چشمات پرسید بگو ندیدمش... اگه گوش هات پرسید بگو نشنیدمش... اگه دستت لرزید بگو مال سرماست...اما اگه دلت لرزید به خودت دروغ نگو دوستش داری.

آسمان را قسمت کردند:.....تکه ای برای برکه.....تکه ای برای رود....تکه ای برای دریا
دلم را قسمت کردند:..........تکه ای برای تو....تکه ای برای تو......تکه ای برای تو.

 

برای دیدن تو نقره ماهو چیدم            تا آسمون هفتم بخاطرت دویدم

برای دیدن تو خارا رو سجده کردم       به جای چشم ابرا سوختم و گریه کردم

برای دیدن تو از دریاها گذشتم           دور ضریح عکست شب تا سپیده گشتم

برای دیدن تو سوار موجا شدم          چون تو رو داشته باشم همیشه تنها شدم

برای دیدن تو عمری مسافر شدم       به احترام اسمت رفتم و شاعر شدم

برای دیدن تو خط کشیدم رو تقدیر      نگات مثه یه صیاد منو کشید به زنجیر

برای دیدن تو سنگارو شیدا کردم        طلسمارو شکستم راه ها رو پیدا کردم

برای دیدن تو قامت غصه خم شد       انگار که قحطی اومد هرچی به جز تو کم شد

برای دیدن تو نیاز نبود بگردم              تو هرجا با من بودی پس تو رو پیدا کردم

استاد مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه ی خالی بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند.

سپس استاد ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.

بعد دوباره استاد ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله"
استاد دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!همه دانشجویان خندیدند.

در حالی که صدای خنده فرو می نشست، استاد گفت: حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمادی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان ــ چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.

سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشینتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند. مسایل خیلی ساده".

استاد ادامه داد: اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنید، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنید، زمانی رو برای چک وب دوستان بگذارید. با دوستان و اطرافیان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونید.

همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشید.

اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند".

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

استاد لبخند زد و گفت: خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله است، همیشه در اون جایی برای صرف دو فنجان قهوه برای با یک دوست هست".

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 1:50 صبح توسط امین نظرات ( ) | |
قالب ساز وبلاگ پیچک دات نت