LOVE STORY
سخت دلتنگم ، سخت بیقرار و بی تابم ...
کجاست شانه های گرم و مهربانت ، تا گریه کنم ؟
کجاست آن لبخندهای عاشقانه ات تا باز هم دیوانه شوم ؟
چرا دیگر درد دلی برای گفتن نداری ؟
چرا اشکهایت را از من پنهان می کنی و حرفی برای گفتن نداری ؟
چرا قلب عاشقم را در انتظار چشمانت می سوزانی ؟
آنقدر دلتنگ چشمانت هستم که نمی توانم در هیچ چشم دیگری نگاه کنم
آنقدر بیقرارم که هیچ اتفاقی ، دل غمگینم را شاد نمی کند
برای گریستن ، شانه هایت را کم دارم
شانه هایی که بارها و بارها در خواب و خیال ، تکیه گاه دل عاشقم بود
برای عاشقی ، نگاههای زیبایت را کم دارم
نگاههایی که تنها دلیل زندگی و عشقم شد
چرا دیگر برای غصه ها ، اشکها و دلتنگی هایم جوابی نداری ؟
شب دراز است و من هنوز هم در انتظار نسیم صبح سپید مانده ام
ای دل دیوانه ی من ! با غمهایت بساز و با اشکهایت بسوز ، اما دم نزن
ای دل عاشق و بیقرار من ! صبر کن شاید نسیم ، خبری از عشق برایت بیاورد
ای دل بساز ! شاید قاصدک خبری از یار آورد
صبر می کنم و عاشق می مانم که خوشبختی از آن عاشقان است
قالب ساز وبلاگ پیچک دات نت |