سفارش تبلیغ
صبا ویژن


LOVE STORY

سلام به همه ی عزیزان بازدید کننده .مدتی بود که من از گذاشتن مطالب دل سرد شده بودم .چون به دلیل نا مهربانی های بعضی از دوستان که نظر نمیذاشتن و انتقاد یا پیشنهادی به من نمیدادن واسه همین نمیخواستم طالب جدید بذارم .اما دلم نیومد که این مطالب عاشقانه رو از شما دریغ کنم .واسه همین اگه میخواین که من دوباره مطالب 2012 براتون بذارم بهم نظر بدین که چه مطلبی میخواین:شعر.عکس.پیامک.داستان عاشقانه.منتظر نظرات گرم و مهربانانه ی شما هستم


نوشته شده در جمعه 90/10/30ساعت 10:40 عصر توسط امین نظرات ( ) | |

سلام به همگی دوستان و بازدید کنندگان عزیز.خواهشا بعد خوندن مطالب نظر یادتون نره


نوشته شده در جمعه 89/8/21ساعت 12:40 صبح توسط امین نظرات ( ) | |

روزی روزگاری پسرک فقیری برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دستفروشی می‌کرد. از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی به دست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقی‌مانده است و این در حالی بود که به شدت احساس گرسنگی می‌کرد. تصمیم گرفت از خانه‌ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانه‌ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد .  

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمأنینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی مابه ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌کنم

سال‌ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز کردند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصان به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی، به منظور بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده است، برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اتاق بیمار حرکت کرد، لباس پزشکی‌اش را بر تن کرد و بر ای دیدن مریضش وارد اتاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اتاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجه خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی شد.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن به منظور تأیید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال کرد 

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمامی عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه‌اش را جلب کرد. چند کلمه‌ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند«

پول این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است »


نوشته شده در جمعه 89/8/21ساعت 12:27 صبح توسط امین نظرات ( ) | |

تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم .
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب می‌شود
و برای نخستین گل‌ها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم .
بی تو جز گستره‌ یی بی‌کرانه نمی‌بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آیینه‌ی خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.
تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانه‌گی‌ات که از آن من نیست
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
می‌اندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشید رخشانی که بر من می‌تابی هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزند
در این بیشه‌زار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز


نوشته شده در جمعه 89/8/21ساعت 12:25 صبح توسط امین نظرات ( ) | |

آخه چه جور دلت اومد

تنهام بذاری و بری

آخه مگه حرفی زدم

زخم زبونی من زدم

آره همش بهونه بود

مسئله یار دیگه بود

دلت هوایی شده بود

کارم از کار گذشته بود

برو با یارت عزیزم!!

رها کن این تن منو

الهی صد سال بشه!!

عشق قشنگت عزیزم!!

اما یه قول بهم بده یارتو تنها نذاری

که مثل من اسیر بشه

آواره از خونه بشه

من یه قول بهت می دم

یه روز فراموشت کنم

قلبمو سنگیش بکنم

عشقتو خاکستر کنم

اگه یه روز خواستی گلم

کسی رو نفرینش کنی

بگو مثل من بشه

زجر جدایی بکشه

برو با یارت عزیزم!!

رها کن این تن منو

الهی صد سال بشه!!

عشق قشنگت عزیزم!!


نوشته شده در جمعه 89/8/21ساعت 12:24 صبح توسط امین نظرات ( ) | |

کلبه ی می سازم پشت تنهای شب زیر این سقف کبود که به زیبای پرواز کبوتر باشد چهار چوبش از عشق سقفش از عطر بهار رنگ دیوار اتاقش از اب پنجره ی از نور پرده اش از گل یاس عکس لبخند تو را می کوبم روی ایوان حیاط تا که هر صبح اقاقی ها را از تو سر شار کنم چراغ تنهای من نور چشمان توست کاش در سبد احساس من شاخه ای از مریم بود عطر آن را با عشق توشه ی راه قاصدکی میکردم که به تنهای تو سر بزند شبنم یخ زده چشمانم در زمستان سکوت گرمی دستان تو را می طلبد......*********
*********&&&&*******

دنیا را بد ساخته اند...... کسی را که دوست داری تو را

 

دوست نمیدارد.

 

کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نمیداری.

 

اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد

 

به رسم و آیین هرگز به هم نمیرسند.

 

این رنج است. زندگی یعنی این....******
*******

توی آسمون عشقم
غیر تو پرنده‌ای نیست
روی خاموشی لبهام
جز تو اسم دیگه‌ای نیستتوی قلب من عزیزم
هیچ کسی جایی نداره
دل عاشقم به جز تو
هیچ کسی رو دوست نداره  

*********************************

                                                                  رای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست.

برای تویی که قلبم منزلگه عشق توست .

 

برای تویی که احساسم از آن وجود نازنین توست.

 

برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد.

 

برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاک خود کردی

 

برای تویی که عشقت معنای بودنم است

 

همیشه چشم به راه تو خواهم ماند.      

******************

 

 

                                                           


نوشته شده در جمعه 89/8/21ساعت 12:18 صبح توسط امین نظرات ( ) | |

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.

تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.

ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.

مبهوت.

گیج.

مَنگ.

هاج و واج نِگاش کردم.

توو دستِچپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.

چهار و چهل و پنج دقیقه!

گیج درب و داغان نگا ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!


نوشته شده در شنبه 89/7/24ساعت 7:11 عصر توسط امین نظرات ( ) | |
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده  بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه  و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود  sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش  

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟          خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟          آغاز کسی باش که پایان تو باشد


نوشته شده در یکشنبه 89/7/11ساعت 2:55 عصر توسط امین نظرات ( ) | |

من همون جزیره بودم ، خاکی و صمیمی و گرم ، واسه عشق بازی موجها ، قامتم یه بستر نرم ...

یه عزیز دردونه بودم ، پیشه چشم خیسه موجها ، یه نگین سبز خالص ، توی انگشتر دریا ...

تا که یک روز تو رسیدی ، توی قلبم پا گذاشتی...!!! غصه های عاشقی رو ، تو وجودم جا گذاشتی...

 زیر رگبار نگاهت ، دلم انگار زیرو رو شد ، برای داشتن عشقت ، همه جونم آرزو شد.

 تا نفس کشیدی انگار ، نفسم برید تو سینه ، ابر و باد و دریا گفتن ، حس عاشقی همینه.

اومدی تو سرنوشتم ، بی بهونه پا گذاشتی ، اما تا قایقی اومد ، از منو دلم گذشتی؟؟؟ رفتی با قایق عشقت ، سوی روشنی فردا ، منو دل اما نشستیم ، چشم به راهت لب دریا...

دیگه رو خاک وجودم ، نه گلی هست نه درختی ، لحظه های بی تو بودن ، می گذره اما به سختی!

 دل تنها و غریبم ، داره این گوشه میمیره ، ولی حتی وقت مردن ، باز سراغتو میگیره..... میرسه روزی که دیگه ، قعر دریا میشه خونم ، اما تو دریای عشقت ، باز یه گوشه ای می مونم.

من همون جزیره بودم ، خاکی و صمیمی و گرم ، واسه عشق بازی موجها ، قامتم یه بستر نرم ...

یه عزیز دردونه بودم ، پیشه چشم خیسه موجها ، یه نگین سبز خالص ، توی انگشتر دریا

 


نوشته شده در یکشنبه 89/7/4ساعت 10:11 عصر توسط امین نظرات ( ) | |

شدحسرتم که تورا از آن خود بدانمت

عکس تو را قاب گیرم و بردل گذارمت

دریایی و عشق و صفا در تو موج میزند

ای یاربا محبت من دوست میدارمت

هستی به نزد من عزیزهمپایه خدا

دیگرمجال نیست به خدا میسپارمت

هرلحظه عشق توست که زند مرا شرر

سوزم به آن امید که گرم سازمت

اندر قمار زندگی آس رقیب برد

دارایی ام تویی من چگونه ببازمت؟

**********

چه ساده با گریستن خویش زاده می شویم

و چه ساده با گریستن دیگران از دنیا می رویم

و در میان این دو سادگی معنایی می سازیم به نام

*************

چشمهایم را میبندم،کسی انگاردلش مثل دل من گرفته است.موسیقی غمگینی می نوازد.ابرها هم قدم زنان می آیند،گویی آنها هم از نوای آن موسیقی خوششان آمده!

بادها در حال دویدن هستند،آنها هم می رسند.ابرها دلشان از دل من تنگ تر است!اشک در چشمان آسمان حلقه میزند.دیگر باد نمی وزد و باران نم نم می بارد!

باران می بارد ولی کسی نمی فهمد که آسمان چرا می گرید.....باران می بارد ولی کسی صدای هق هقش را نمی شنود....

صدای ضجه ی آسمان مرا عذاب می دهد!گاه فریاد می زند و گاه خاموش می شود.باران زار می زند مثل اینکه می خواهد چیزی بگویید اما.......اما هیچ کس نیست که به درد دلش گوش***********

مطمئن باش و برو

ضربه ات کاری بود

دل من سخت شکست

و چه زشت

به من و سادگیم خندیدی

به من و عشقی پاک

که پر از یاد تو بود

وخیالم می گفت

تا ابد مال تو بود

تو برو

برو تا راحت تر

تکه های دل خود را آرام

سر هم بند زنم.

**************


نوشته شده در یکشنبه 89/7/4ساعت 10:11 عصر توسط امین نظرات ( ) | |
<      1   2   3   4   5   >>   >
قالب ساز وبلاگ پیچک دات نت